خندهی دخترِ شاد
پوست سبزه و گونههای سفت. خط صاف و تمیز کمان ابرویی که وقت و صفا صرف درست کردنش میشود. موهای مسی و بلوطیِ هایلایت شده، جمع شده بالا سر، لای گلسرهای بزرگ و رنگی، رنگ خود لباس، بلوز، یا دامن، یا دکلتهای کوتاه و خوشرنگ. عینکهای لوکس، اصل باشد یا نباشد، روی موهای براشینگ شده، هرچند اگر با لباس اسکی، یا لباس ورزش، با بازوهای نرم و کُپُل زیر لباس ورزش. خط لب. همیشه خط لب، دقیق، یک درجه تیرهتر از رنگ خود لب، محو. لباسهای جورواجورِ قرتی، رنگارنگ، در خانههای کوچکی با نورهای سقفی زرد. تخت. چرک. نقاشی منظرهها به دیوار. فرشهای پیر لاکی رنگ. میز ناهارخوری خواب رفته زیر روکش سفید. پی.ام.سی. آواز همیشگی گوگوش، هایده، اندی، منصور. دستهای لاکزدهی مرتب، انگشتهای کشیده و رقصان توی هوا. آن جور رقصی که توی کمر دختر ایرانی هست. خنده. خندهای بزرگ. دائم. بیقید و بیتوقع. فروتن. معصوم. شادی بیدلیل و سادهی چشمها.
چه چیزی در دنیا زیباتر است از خندهی دخترِ شاد؟
همیشه آرزویی با من بوده از وصف طولانی دخترها در ایران. الهههای بانمک و دیوانهی مبارزه به نفع زیبایی. گاهی هم ناموفق. اما همیشه تحسین برانگیز.
یک شبی از شبهای بدِ این سه سال، مست و غمگین نشسته بودم و عکسهای ندا را بالا و پایین میکردم. این اوبسسیون دست زدن انسان به زخمهایش.
یک جایی توی یکی از عکسها نشسته بود روبروی یک کیک، با لباس دکلتهی سیاه و سفید براق و موهای افشان، و داشت شمع فوت میکرد.
زیر عکس، توی کامنتها یکی نوشته بود: این ندا هم عجب کُ…ی بوده برا خودش.
مردمِ زخمی و عصبی، به فحش کشیده بودند طرف را. تعدادی هم آمده بودند به اینها توهین میکردند که خرند و الاغند و زودباورند و رکب این بازیها را خوردهاند. که این حادثه مشکوک است و هیچکس جواب درست و حسابی برایش ندارد
ندا شمعش را فوت میکرد. با آن زیر ابروی تمیز تازه از آرایشگاه آمدهاش.
درد من، چیزی که از سینهام بیرون نمیآید بعد از افسانهی فدا شدنش –میگویم افسانه، چون افسانه آن حکایت فراموش نشدنیایست که تا آخر دنیا بازگفته میشود و با هر بار گفتنش از نو اتفاق میافتد– شباهت اوست با هر آن چه اطرافم میبینم. سادگی و پیشپاافتادگیِ حضورش. معمولی بودن و دمدستی بودن جنس زیباییاش. چشمهایی که میتوانست هرگز به این دقت بهشان نگاه نشود توسط کسی. تصور میکنم بوی همهی عطرهای توی کافهها و پاساژها و مترو و تاکسیها را میداده. خوب و بد. در هم.
رفتند از صورتش ماسک درست کردند و به چهرهشان زدند… شدند هزاران ندا، جلوی در سازمان ملل. برایم عجیب بود. تمام کشور به نظر من همان شکل است. شکل ندا الف.سین.
تیر خوردن و به خاک افتادن ندا الف.سین. برای من ماکتی از تیرخلاص خوردن آن همه پتانسیل زندگی و نشاط است. تیرخوردنش تیر خوردن همهی دخترانی است که تصویرشان برای انظار تصویر پایینتنههای* بی اهمیت و متحرکی است که توی این خیابانها پیر میشوند، عمری را صرف پذیرفتن و فهمیدن زشتی آن انظار میکنند، در حالیکه در غروب خانههایشان لاک میزنند و دور هم میرقصند، و فرصت نمیکنند نگاه آخر را بیندازند به دوربین.
نگاهی که آن حیرتِ ساده و برهنهاش، سالها بعد، هنوز آدم را میلرزاند.
برای من، ندا، هر روز اتفاق میافتد.
* نوشتن این کلمه برای خود من خیلی سخت بود. به رویم نیاورید