ترانزیت
بدست لیلا خانوم
هفت سال از مردنش میگذشت. صورتش فرق کرده بود با همیشه. مرد بود. ریش داشت. ریش پرپشت و کمی بلند. پوست گردنش نازک و سفید بود و سیبآدمش بیرون زده بود. گردنش شکل گردن ع. بود چند سال پیش وقتی خیلی لاغر بود. رفته بودم دنبالش. کجا، نمیدانم. حال و هوایش مثل حال و هوای پشتشیشهایِ فرودگاه مهرآباد بود توی فیلمهای دههی شصت. آنوقتها که دنیا بزرگتر بود و راه مسافر انگار دورتر بود و دوباره دیدنش مثل معجزه بود و پشت شیشه آدم صورتها را که نگاه میکرد اول از همه میخواست بداند عزیزش بعد از این همه سال «چه شکلی شده؟» کسی که نبود، واقعا نبود. عکسهایی که ممکن بود حوصله کند عیدها با پست بفرستد شکل خودش نبودند.
توی خوابهای من بزرگ شد. سالهایی که به ما میگذشت را توی صورت او میدیدم وقتی به خوابم میآمد. توی تمام خوابها میدانستم که مرده است. و میدانستم اتفاق خارقالعادهایست که روبروی هم هستیم و حرف میزنیم. باغ مخفی. نارنیا. اوایل دوبار خواب دیدم از دور میبینمش، هر چه هم نزدیک میشوم میرود عقبتر. دوستانش را میفرستاد جلو که بگویید نیاید، نمیتواند الان من را ببیند. خواهش هم میکردم بیفایده بود. بعد یک روز جلو آمد. من کف کرده نگاهش میکردم و میگفتم نمیشود آخر، تو مُردهای، داری من را دست میاندازی. خندید. گفت پس دسته بیلم ایستادهام جلوت؟ نمیفهمیدم یعنی چه. پیرهنش را زد بالا. گفت بیا دست بزن، اگر من مردهام بیا دست بزن. من هم دست زدم به شکمش. پوستش داغ بود. گفت دیدی؟ خوشحال شدم و بغلش کردم. گفت من را بخشیدی؟
از آن به بعد افتادم دنبالش. هر از سال و ماهی خوابی میآمد. توی خواب عکسش را میدیدم توی روزنامه. یا صورتش را میدیدم که توی آرایشگاه از پشت شیشهی در عقبی رد میشود. مینشیند توی ماشین لوکسی و راننده گازش را میگیرد و میرود. سفر که بودم خواب میدیدم ازم پول میگیرد او هم سوغاتی بخرد. خواب میدیدم تلفن میزند. خواب میدیدم مردنش شایعه بوده و میگوید که برمیگردد. هر بار میگفت که برمیگردد. من هم میگفتم بگو به قرآن نمردهام؟ بگو به قرآن دارم برمیگردم؟ قسم میخورد. میخندید. میگفتم یعنی من بروم به مامان بگویم؟ و تو میآیی خانه؟ میگفت میآید. و من یاد محسن پسرعموی دوستم میافتادم که نوجوانی خجالتی و درسخوان و اهل خانواده بود و چهارده سالگی در راه برگشت از مدرسه گم شد و خانوادهاش سی سال است شواهدی بهشان میرسد که محسن زنده است، پاریس است، خبر ازشان میگیرد اما نمیتواند خودش را نشان بدهد و کسی نمیداند چرا. میگفتم پ. هم مثل محسن. شاید عضو تشکیلاتی شده، آدمی شده، دلیلی داشته صحنهسازی کردهاند مردنش را. از خوشحالی گلودرد میگرفتم. میدویدم که برگردم برسم به مامان و بابام. بگویم برگردیم عقب، نمرده، دیدمش، خودم دیدمش، دارد برمیگردد.
و هربار چشم که باز میکردم و از لای شیار پرده میدیدم آسمان دارد روشن میشود به یاد میآوردم که من صورت مردهاش را دیدهام. و شاهد بودهام که خاکش کردهاند. و احمقم که هربار باور میکنم زنده بودنش را.
آوردندش آنجایی که معلوم نبود مرز بود، سالن ملاقات بود، مهرآباد بود یا اتاق انتظار. نگاه به قد و قوارهاش کردم و ریشاش. پیرهناش سورمهای بود. معذب به نظر میرسید و ساکت بود. کسی که باهاش آمده بود و چهرهای نداشت نگاهش کرد بلکه اثری از آشنایی توی صورتش ببیند. گفت میگوید شما را نمیشناسد.
گفتم: من را نمیشناسی؟
با شرمندگی سرش را تکان داد که نه. گفتم من خواهرتم. دوباره نگاه کرد. کنجکاوتر. بیفایده. گفتم مادر و پدرمان خیلی وقت است منتظرند برگردی. دنیا را بهشان دادهای اگر با من بیایی. باز نگاه کرد. احساساتی شدم. گفتم یعنی تو هیچ چیز از من، از مامان، از بابا یادت نمیآید؟ هیچ چیز؟ گیر افتاده بود. یادش نمیآمد.گفت نه. ما را نمیشناخت.
دلم سوخت. گفتم تو با من بیا، من همه چیز را، همه چیز را از همان اول برایت تعریف میکنم.
گفت: راستش را بخواهی من دارم از اینجا میروم دیگر.
ساکتم کرد. توی دلم هفت سال را شمردم. چیزی نمیشد گفت. گفتم باشد. یک کم بغضم گرفته بود اما فهمیدم که جدیست. ما را از یاد برده بود و باید این بار واقعا میرفت. لااقل وعده وعید بیخود نمیداد. صادقانه داشت میرفت برای همیشه.
قبول کردم. خداحافظی کنیم. رفتم جلو، او هم یک قدمی آمد. بغلش کردم و او هم مودبانه دستش را انداخت دورم. پوستش همانطور داغ و .واقعی بود. نرم نرم باد میآمد. بادی که انگار از راه دور میآمد. از جایی مثل یک دره، یک چمنزار بزرگ
از آن روز تا به حال، دیگر نرفتم بهشت زهرا.
ای وای…چه حجم اندوهیی داشت این نوشته..که دیگر دارد میرود…
راستش اندوهش رو نمیدونم ولی مو به تنم سیخ شد و الان که تایپ میکنم حتی پوست سرانگشتان دستم از سیخ سیخ شدن به گز گز افتاده.
اگه بدونی چیکار میکنی با ذهن و دل و روان آدم لامصب.
عاشق نوشته هاتم… بیشتر از هر نوشته ی دیگه ای….
تک تکشون من رو میلرزونه…
هیچ خوشم نمیاد از نویسنده ی دیگه ای به جز خودم انقدر تعریف کنم. میدونم که نویسنده ای …
میدونم که یه چیزی هستی که اینجا نیستی و یا نمیگی….
برای همین هم بیشتر خوشم نمیاد که ازت تعریف کنم….
شاید هم حسودی میکنم.
اما بیشتر از این حرفها خوب مینویسی که بشه حتی بهت حسودی کرد….
فرای این حرفهایی….
منو میلرزونی….
کاش حداقل میدونستم…
ای داد ای داد
یه واقعیت حجیم انگار خودش رو به آدم تحمیل میکنه و یه چیزی همزمان کنده شه و بره.
آرزوى زنده شدن عزيزان ؛
شما معمولا خوب می نویسید. ولی داستانهای عالی تان درباره ی «پ» است. من بعنوان خواننده این را عیب نمی دانم. اما به نظر می رسد شما به عنوان نویسنده در این باره تردید دارید.
ghalamet mitone adamo be nabodi bekeshone
چهار ماه از مرگ بابام گذشته بود. مامان و خواهرم تو اون چهار ماه چندین بار خوابشو دیده بودن. من تازه بعد چهار ماه خوابشو دیدم. دیدم از طرف ارتش اومدن و عذرخواهی کردن که مجبور شدن راجع به وضعیت بابام دروغ بگن و اینکه همه این مدت زنده بوده و اونا نمیخواستن خبری بشه و تنها آدم زنده هواپیما بوده و این حرفا… تو خواب حسابی میخندید.
بلند شدم، با شادی و جیغ و داد رفتم تو اتاق مامان بابام. جای خالیشو دیدم، عکسشو با روبان سیاه جلو آیینه دیدم، همه چی انگار دوباره رو سرم خراب شد. انگار دوباره اون بعد از ظهر داشت تکرار میشد. همون حال، همون حس.
اون موقع تازه و واقعا فهمیدم که چه بلایی سرم اومده. که واقعا از دست دادمش. که دیگه رفته. گرچه بازم این خوابا رو دیدم، خیلی کم، اما اون حس واقعی بودنش دیگه برنگشت.
اولین نوشته ای که اینجا خواندم درباره مرگ پ بود. نوشته هایت مثل گرداب یا مثل دره با هر چیزی که میل زیادی به فرو کشیدن انسان دارد، هستند. یک تلخی مطلق بی بازگشت، بدون سیاه نمایی…
دلم گرفت گرچه عزیزی رو از دست ندادم هنوز.خدا رو شکر این فرصت رو داشتین حتی تو رویا یه بار دیگه بغلش کنین.
چرا دیگه نیستی؟ 😦
هنوزم هر از گاهی اینجا سر می زنم و نوشته ها رو می خونم. می دونم یه جای دیگه یه جور دیگه نوشتنو ادامه میدی. می دونم لاف بود البته، فکر می کنم مگه می تونی ننویسی.
دلم تنگت شده بود. از ته دل آرزو می کنم احوال دلت خوب باشه.
خوبه که با تو آشنا شدم تو زندگیم.