درآمد ناقصی بر آنچه حس کردیم. یا سفرهی دل در یک روز سخت
بدست لیلا خانوم
۱. یک بار توی توییتر نوشته بودم از میان همهی شعارهای آن سال، یادآوری این «نترسیم، نترسیم، ما همه با هم هستیم» خیلی تحت تاثیرم قرار میدهد. هم به هیجانم میآورد و هم بغضم میاندازد. یکی جواب نوشت: «قشنگیاش به این بود که این را میگفتیم و بعد همه با هم فرار میکردیم.» شعار بود و آنقدر حرف ساده و صادقانهای بود که ماهیت شعار بودن خودش را در دم بزند خراب کند. «موجیم که آسودگی ما عدم ماست نبود.» ترسمان بود. ترس معصومانهی جمعیمان. بلند داد زدنش مثل وقتی آدم در سالهای بچگی میخواهد برود از اتاق تاریکی چیزی بردارد و به مادرش میگوید که از طبقه پایین صدایش کند، باهاش بلند حرف بزند تا برگردد.
بعد دلم میسوزد. خیلی.
۲. توی ترافیک نشسته بودیم و یاد آیندهی بچهمان بودیم. برایش بهترین خیالها را میبافتیم. گفتم:«فهمیدم». گفت چی را. گفتم اگر یک آرزو بتوانم برای بچهام بکنم، فهمیدم آن آرزو چیست. گفت چیست. گفتم برایش آرزوی یک عمر آزادی دارم. سکوت کرد. گفتم منظورم آن نوع آزادی نیست که با روزنامه و فیلم و شلوارک میآید. یا با اسم بچه را رها، یا ندا، یا آزاد، یا بهمن گذاشتن. منظورم آن نوع آزادیایست که لزوما ربطی به زندگی کردن در شهری آزاد یا دنیایی مترقیتر ندارد. آزادیای که توی قلب آدم است. و با تو همه جا میآید. شاید «احساس آزادی» آن چیزیست که میگویم. این که تو بدانی مال خودت و دل خودت هستی، بدهکار به کسی نیستی و طلبی هم نداری آن طور؛ و تمام زوایای پنهان و پیدای محیط اطرافت تو را دربند حقی که نگرفتی، حرفی که نگفته ماند، کاری که رها شد، فرصتی که از دست رفت، یا آنها که بیخود و بیجهت باختیشان نیندازد.
۳. از این نظر من هم مثل بقیه تکلیف ناروشنی با دنیای پس از خرداد هشتادوهشت دارم. بحرانزدگی یا همان تراوما قاعدتا باید همین باشد. یک وقتهایی خشم و کینه جلوی چشم آدم را میگیرد، یک وقتهایی آدم مینشیند مستاصل برای خودش گریه میکند، یک وقتهایی هم آدم چیزی شبیه نشئگی جای خالی یک انرژی تخلیه شده را حس میکند. هیچکدام از اینها به خاطر رئیسجمهور شدن احمقی که فقط زر زدن میدانست و هرگز کارهای نشد نبود. به خاطر این بود شاید که دنیا، آن طور که میشناختیم و یادش گرفته بودیم از دست رفت. و باید آن را از نو میآموختیم بی اینکه این بمب شیمیایی همه کَسکُش چیزی باقی گذاشته باشد که حواس آدم را از چیزهایی که بود و دیگر نیست ذرهای پرت کند که آدم دقمرگ نشود در این نوسازی اجباری. دلتنگیاش بخش سختش بود. و هست. خواهد ماند احساسش شاید برای همیشه.
۴.اما. اما. معدود خاطرات من از احساس آزادی، همراه است با تلخترین لحظههای مربوط به آن روزها، آن سرکوب. تکلیف ناروشنیاش همینجاست. بارهای زیادی در زندگیام نبوده که لمس یک واقعه، فهمیدنش، درک کردنش، تجربهای اینقدر شدید و کامل بوده باشد. که قلبم اینقدر پر باشد از دانستن چیزی، حسی. که آنچه میبینم قابل قیاس با هیچ چیز قبل از خودش و بعد از خودش نباشد. کدام سیزن سریال لاست بود، که آخرش اینها برای اولین بار از جزیره میرفتند و شش تایی، مثلا نجات پیدا میکردند؟ یک سکانسی بود در آخرین اپیزود که مدتها بعد جک با ریش درآمده و الکلی و داغون به زور دختره را میکشاند نصفهشب سرقرار و زبانش میچرخید و نمیچرخید و آخر میگفت بیا برگردیم. دختره میگفت روانی شدهای. پسره گریهاش میگرفت. برگردیم. فقط من و تو آن جزیره را دیدیم و ما الان اینجا تنها و غریب و نفهمیده ماندهایم. برگردیم. من ادامه سریال را دیگر ندیدم چون این سکانس در حد آنچه من لازم داشتم داستان را برایم به پایان برد.
یک دوستم گم و گور و دیوانه شد بعد از شب شمارش آرا که نمیدانستند چرا ریختهاند کتکشان میزنند هنوز هیچی نشده. یک دوستم دست بر قضا تغییرات ایدئولوژیک کرد و رفت ازدواج کرد با یک سیاسی معروفی و توضیح داد زندگی جدیدش ایجاب میکند خداحافظی کند ازمان. یکی از کشتههای کهریزک را دست برقضا میشناختم از قبل. زندانیهای زیادی را دست برقضا. هر روز برخورد میکنم با آنها که نوزدهم فاطمی بودند روبروی وزارت کشور، آنها که نیمهشب فلان تاریخ میرداماد بودند، آنها که سی خرداد یادگار امام بودند. چهار سال است که وبلاگ میخوانم، استاتوس میبینم، خاطره میشنوم از هشتادوهشت. شمار قصههایی که مردم دارند برای هم بگویند از آن چند ماه خیلی، خیلی زیاد است. خوب که فکر میکنم، هشتادوهشت من را با ضریب تقریبی بالایی از همه آدمهایی که در پیادهروها و پشت چراغ قرمزها و توی سوپرمارکتهای شهرم میبینم صاحب خاطرهی مشترک کرده است. خاطرهای که شاید باتوم خوردن نباشد اما تجربهاش من را و او را و عمهام را و حسنعلیبقال را و همسایهی خانهی آیندهام را صاحب تاریخ مشترک ملموسی کرده است که میتوانیم ازش حرف بزنیم و با زبانش هم را یک کمی بفهمیم. مردم از عجوزههای دیوانه و غریبهای که در خیابان دارند هم رو میخورند تبدیل شدند به فک و فامیلهای آشنایی که میشود دربارهشان دانست و در قبالشان مسئول بود. تا به امروز در عمرم دو پشیمانی بزرگ دارم فقط. اولی این که موسیقی را ادامه ندادم و دومی این که بیستو پنج خرداد آن سال در میدان آزادی نبودم. این که صحنهای به آن عظمت را با چشم خودم ندیدم. صحنهای که مطمئنم شبیهش را در زندگی شاید هرگز دیگر سهمم نشود تجربه کنم. احساس معنی، و آزادی. بله. بعضی از مردم دنیا شانس این را دارند که همدیگر را در وودستاک پیدا و درک کنند. بعضیها قربانی جنگ و نسلکشی میشوند در خاطرات مشترک. ما را کنار هم، بغل به بغل هم ساکت کردند. کار غمانگیزیست که با این همه آدم بکنی. تجربهی با هم ترسیدن اما، از لحظههای تیره و تار و بیمعنی بسیاری در زندگی، بزرگتر و باارزشتر بود.
۵. احمدی بایبای.
برایم امروز تلخ، اما سبک کننده است این شعار دیگر آن سال. خداحافظ، و گودلاک، که نمیدانم چه بلایی از حالا به بعد سرت میآید با گندهایی که بالا آوردی کلا. اما آنچه کمتر از همه، آخر از همه به یاد خواهد ماند از این سالها، خود خودت هستی. و کوچک بودن غمانگیزت.
in shahri ke man hastam sandoghe ray nadare vali har roz weblogharo mikhonam va nemidonam age emkanesho dashtam ray midadam ya na,ba har neveshte invar onvar misham vali ino midonam ke bishak in behtarin neveshtehi bod ke khondam ,makhsosan ba part 2 neveshtat,chon man ino badaz koli vaght taze to zendegim fahmidam.omidvaram yeroz shoro be neveshtane katab koin,ghadre in ghalame tavanro bedon ke ye gift mahsob mishe.
من اين حس رو با قربانيهاي دهه شصت دارم. اونايي كه سالها توي ملاقات ديدم. بچه هايي كه قطاري ميشديم و ميرفتيم باباها و مامانا رو ببينيم. اونايي كه خاله و عمو شدن برام. اونايي كه توي خونشون واسه ختم يكي از پسرا يواشكي جمع شده بوديم كه كسي سراسيمه خبر اعدام پسر بعدي رو مياورد.
خاله چند سال پيش ميگفت شماها همه كس منيد ولي كاش هيچ بچه اي ديگه مثه شما خاله و عمودار نشه.
كاش اگه بچه ت از اين تجربه ها داشت قلب بزرگ و آرومي داشته باشه و پر از حس آزادي باشه. مثه مامانش هم خوب نوشت كه چه بهتر.
[…] توی ترافیک نشسته بودیم و یاد آیندهی بچهمان بودیم. بر… […]
به جز متن بالا که خیلی خوب حس را منتقل کرد به من، شایدم چون درد مشترک بود باید بگم حس را خوب زنده کرد در من، دنبال متن دیگری از وبلاگ بودم که هر چه سرچ کردم پیدا نکردم، نمیدانم پاکش کردی یا چی؟ «درآمدی بر آنچه در باره پ. بنویسم یا ننویسم» را هر چه میگردم نیست. من حدود 20 تا پست از وبلاگ های مختلف دارم که بی دلیل هی خواندنشان را تکرار میکنم. یکیش این بود. اگر واقعن پاکش کردید خواهش میکنم یه کپی ازش به من بدید. احساس میکنم گنجینه ام ناقص شده و حس خیلی بدیه. یا اگر من شوت میزنم مثل همیشه و یک سرچ ساده را نمیتوانم انجام دهم لینکش رو بم بدید. آدرس ایمیلم را میتوانم بدهم یا هر روشی که شما راحت تر باشید.
عالی… واقعا چسبید..م در وبلاگ من هم خاطرات مشترکی با هم پیدا کنیم که دست بر قضا به یادماندنی باشد و ارزشمند.
شماره ی پنج ….شماره ی پنج…
]چرا دیگه نیستی؟
راس میگی لیلا خانوم.
کجایی تو آخه؟
چه وفادارم من!….
هنوز
هر روز
چکت می کنم…