پشت‌بام

بدست لیلا خانوم

پشت میز صبحانه‌خوری ما که بنشینی، از پنجره‌ی قدی کنارش خانه‌ی آن دست کوچه پیداست با پشت بامی صاف و وسیع و بسیار خالی. خالی چون تنها دیش ماهواره‌ای که آن گوشه هست، و کولر آبسال کنارش برای خانه‌ای به این بزرگی کم به نظر می‌رسند.

اولین باری که آن صدا را شنیدم فکر کردم کسی توی خانه‌مان چیزی جا گذاشته. موبایل شاید، یا یک تکه اسباب‌بازی، یا یکی از این جاسوییچی/فندک‌ها که گاهی بوقی می‌زنند یا صدایی می‌دهند. صدایی بود متشکل از دو نُت (چیزی با نوای فارِ) دقیقاً شبیه به صدای آن فاخته‌ی چوبی کوچکی که توی فیلم‌ها از پنجره‌ی بالای ساعت‌ها بیرون می‌آید و دینگ دینگ می‌کند. اصلا همان. خانه تنها بودم و همه جا ساکت بود. گوش تیز کردم ببینم از ته کدام کمد یا کشو این صدا می‌آید. پیدا نکردم. روز بعد همان ساعت صدا تکرار شد. نشسته بودم پشت میز صبحانه‌خوری. دیدم زن میانسالی آمده از در خانه‌ی روبرو بیرون، و پانزده دقیقه است که توی سکوت کوچه، با صدایی ضعیف و خفه، یکنواخت، با همان نُتِ فا/رِ دارد می‌گوید: پیشی؟

هر چه نگاه کردم ندیدم گربه‌ای بیاید.

زن هر روز می‌آید. بعدازظهر و سر ساعت. با همان تی‌شرت و دامن بلند خانه‌اش، یک روسری سرش می‌کند و ظرف پلاستیکی توی دستش هست که حتما غذا برای گربه است. پیشی. پیشی. یک ربع می‌ایستد و صدایش می‌زند. بعد هم می‌رود.

آن روز صبح زود، باز نشسته بودم پشت میز، تلفن به دست، و داشتم ناله‌های چرت و چرند یکی از دوستانم را گوش می‌دادم به زور. گوش نمی‌دادم در واقع. یک هان و هونی می‌کردم شاید که زودتر برود گم شود که بی‌تاثیر بود البته. دیدم روی پشت‌بام خانه یک کلاغ و یک کبوتر با هم درگیر شده‌اند. در واقع کلاغ که بزرگ‌تر بود داشت کبوتره را می‌زد. با منقارش گوشه گردن کبوتر را گرفته بود و روی زمین می‌کشیدش. کبوتره بال بال می‌زد و به هر زوری بود خودش را رها می‌کرد و دو تا نوک هم او می‌زد و می‌پرید عقب، بعد کلاغه دوباره بهش می‌رسید، هل‌اش می‌داد، یک جایی‌اش را می‌گرفت می‌انداختش روی زمین. هر چی نگاه می‌کردم نفهیدم مشکل کجاست. حتما سر غذایی چیزی بود دعوا. و با خودم می‌گفتم خب حیوان وقتی دل سیر آن یکی را کتک بزند می‌رود غذا را برمی‌دارد. همین‌طور که مشغول بودند دو کلاغ دیگر آمدند. نگاهی کردند و صحنه برایشان جالب شد. کمی آن‌طرف‌تر از دعوا فرود آمدند و شروع کردند نگاه کردن.

من سختم است کتک‌کاری را نگاه کنم. نه فقط توی خیابان که حتی توی فیلم‌ها. از آن سخت‌تر صحنه‌های تجاوز توی فیلم‌ها. در دوره کردن یک نفر و زدنش، یا به زور گاییدنش یک چیزی هست که من اصلا نمی‌توانم ببینم حتی اگر قصه باشد. چشمم را می‌بندم تا بگذرد و تمام شود. چون آن چیز خاصی که دلم را به هم می‌زند و بغضم را در می‌آورد دیدن یک جنس غریزه‌‌ایست که فقط اینجور وقت‌ها در چشم آدم‌ها پیداست چه چشم تجاوزگر و چه چشم قربانیو باور اینکه بشود قلابی این غریزه را اجرا کرد برای من سخت است. هر چه فکر می‌کنم می‌بینم یک نقطه‌ی «حضیضِ بقا»یی هست که از نظر من یا واقعی‌است یا وجود ندارد. نمی‌شود بازی‌اش کرد. بازی‌اش می‌کنند می‌شود مل گیبسون در فریادهای تخمی تخیلی‌اش زیر شکنجه فیلم قلبِ فلان. صحنه‌های تجاوز، صحنه‌های خوب درآمده‌ی تجاوز، تحت عنوان «نمایش» توی کت من نمی‌روند چون در باور من در لحظه‌ی اجرا حتما به نقطه‌ای قابل ارجاعی از واقعیتِ تجاوز رسیده‌اند که اینقدر خوب و قابل باورند. و اینکه آدمیزاد می‌تواند فارغ از توانایی هتاک/قربانی بودن، گاهی هم بازآفرین این منظره باشد هضم‌اش برای من بسیار سخت و سنگین و معمولا غیرقابل تحمل است.

توضیحش سخت است.

وقتی آدم‌ها چشمشان از حدقه بیرون می‌آید و هم را خونین و مالین می‌کنند می‌گوییم شده بودند عین حیوان. ولی صحنه‌ای که من داشتم می‌دیدم به طرز احمقانه‌ای انگار بین چند انسان بود. تصور می‌کردم که اگر نزدیک‌تر بودم می‌توانستم صدای حرف زدن کلاغ‌ها و کبوتر را بشنوم و جمله‌هایشان برایم قابل پیش‌بینی بود. زبان بدنشان زبان بدن چند تا پرنده نبود. قلدرها و کتک‌خورده‌ی بدبختِ آن وسط قدم‌هایشان و شکل نزدیک شدنشان به هم مثل قمه‌کش‌ها و آس و پاس‌هاس همه‌ی فیلم‌ها و همه‌ی چهارراه‌های تهران بود.

کلاغ اولی با دیدن دو کلاغ دیگر که آمدند تماشا سرش را بالا آورد و ول کرد کبوتره را. دو قدم رفت آنورتر که انگار چشم توی چشم نشود با کسی و از قلدری نیفتد. کبوتره شل و پل شده بود. آمد خودش را دور کند. یک بال‌اش مثل اینکه شکسته باشد کج مانده بود توی هوا، و می‌لنگید. چند قدمی رفت و افتاد. دو کلاغ دیگر آمدند جلو. دور اینها چرخیدند. یکی‌شان رفت پیش کلاغ اولی. انگار در گوشی ازش بپرسد که چی شده. یا زیر لبی بگوید آرام باشد و تخمش هم نباشد. بعد انگار کلاغ اول از چیزی که می‌شنود دوباره بیشتر حرصش بگیرد، یک خیز دیگر برداشت سمت کفتره و به عنوان ضربه‌ی آخر با نوک زد توی سرش. حالم خیلی بد شد. حس می‌کردم صدای خنده‌ی آن دو تا کلاغ دیگر را می‌توانم بشنوم. خانه روبرویی آنقدر نزدیک نیست وگرنه به سرم زد استکانی چیزی پرت کنم که از صدایش بترسند و بپرند بروند. نمی‌شد. رفتند عقب. دو کلاغ اول دورتر شدند و امیدوار شدم که حواسشان به چیز دیگری پرت شود. و درست لحظه‌ای که حس کردم همه کمی آرام‌تر شدند و الان می‌روند پی کارشان و کبوتر بدبخت را ول می‌کنند، کلاغ سومی، که تا به حال دخالتی نکرده بود، کاملا از روی مرض، بدون هیچ دلیلی، انگار برای تفریح، پرید روی کبوتر، با دو پایش سینه‌اش را گرفت و پهنش کرد روی زمین و شروع کرد تکه پاره‌اش کردن. نوک می‌زد به سینه‌اش، سر و چشم‌هایش، همه جایش. ول نمی‌کرد. کارش انگار تمام نمی‌شد. مثل روانی‌ها. تکه تکه‌اش کرد. کشتش. بعد سه تایی یک کمی دورش چرخیدند و نگاهش کردند. بعد با هم پر زدند و رفتند.

دلم بدجوری سوخت. بیشتر از یک هفته از این ماجرا می‌گذرد. اما من یادم نمی‌رود چقدر دلم سوخت آن لحظه.

هر روز موقع صبحانه خوردن دلم ریش می‌شود پشت‌بام را نگاه کنم. کبوتر هنوز آنجاست. با بال‌های باز و سینه‌ی پاره پاره. زیر آفتاب ظهر، زیر نسیم غروب. شب توی تاریکی، ما که خوابیم، کبوتر همانطور رو به آسمان دارد به مردن خودش ادامه می‌دهد. طولانی و ساکن و عذاب‌آور. مرگش برای من یک هفته طول کشیده تا الان. هر روز یک مقدار کوچک‌تر می‌شود حجمش. یک کمی تمام‌تر می‌شود انگار. اما فقط یک کمی.

دل توی دلم نیست که بیایم و ببینم دیگر آنجا نیست. آرزو دارم یک روز صبح نگاه کنم و ببینم ناپدید شده. تابلوی مسلم ظلم و زشتی و همه چیزهای خشن و بد. همان اول با خودم گفتم به ساعت نمی‌کشد که گربه‌ای چیزی بیاید برش دارد و ببرد.

اما گربه نیامد. دیگر نیامد.

بعدازظهر‌ها که زن می‌آید دم در من هم می‌روم پشت پنجره. پیشی. پیشی. یک بار. صد بار. هزار بار. توی دلم من هم صدایش می‌زنم. زن که نمی‌بیند؛ من ته کوچه رو نگاه می‌کنم. دورترین جا را. از این طرف حیاط خانه بقلی را. پیشی کجاست؟

نیست. هیچوقت برنمی‌گردد.

چشمم را می‌دوزم به باقیمانده‌ی له شده‌ی کبوتر. نمی‌دانم نگران آن پشت‌بام خالی‌ام بیشتر، یا نگران گربه‌ای که خیلی وقت است از خانه رفته.