حقوق اکثریت
بدست لیلا خانوم
اول دبستان مدرسهی دولتی میرفتم. مدرسهی زینب. به اعداد دو رقمی و سه رقمی هنوز نرسیده بودیم اما در چشم من و با قوهی تخمین و تحلیل من در هفت سالگی، ما در هر کلاس بین سه هزار تا پنج هزار نفر بودیم. من خاطرهای از هر چهار دیوار کلاس در یک تصویر ندارم. تصویر من از آن روزها یک نیمکت است که من و ده نفر دیگر، کوچولو کوچولو پشت آن به هم چسبیدهایم، و از قاب دور صورت مقنعههای خیلی گشادمان از یک طرف دیواری که به آن نزدیکتر بودیم معلوم بود و از آن طرف بی شمار بدنهای دیگر، روبرو بیشمار مقنعهی سفید که در دوردست، هر از پگاهی از بین این مقنعهها، بالای کلهی سیاه خانم معلمی معلوم میشد و سرابی از یک تخته سیاه. من از اولین سال تحصیلیام هیچ چیز غیر از شمایل کلی معلم، و قیافهی سمیه را یادم نمیآید. حتما دوستانی داشتهام. اما یادم نیست. واضحترین خاطرهام مربوط میشود به اینکه زنگ تفریح رفتم و ایستادم جلوی پلههای حیاط به ساختمان، مقنعهام را انداختم، و به هر بچهای رد شد –حتی بزرگترها– گفتم خاک بر سرت. اشاره هم میکردم. میگفتم، هووی تو، تو که جورابت زرده، تو هم خاک بر سرت. تو که بغل دستش راه میری، تو هم خاک بر سرت. اصلا نمیدانم چرا. آخر سر ناظم آمد و مقنعهام را با خشونت کشید سرم، آرنجم را گرفت محکم تکان داد که صاف بایستم، یکی هم زد تو دهنم، گفت گمشو برو دفتر تا بابات بیاد. اما من قیافهی آن ناظم را هم یادم نمیآید.
آن روز اما –در واقع آن شب، که از بیخوابی بالبال زدم تا صبح، و راه افتادم توی خانه و دراز کشیدم نصفه شبی جلوی شومینه گازی– قیافهی سمیه یادم آمد. با جزییات کامل. سه بعدی.
سمیه دختر خیلی ریز نقشی بود. ما خودمان آن موقع نیم متر در بیست سانتیمتر بودیم و تازه او به نظرمان خیلی ریز میآمد. مقنعهاش مثل ما گشاد و ول نبود، چون مادری داشت که اندازهی کلهی خودش برایش مقنعه دوخته بود آن هم تنگ تنگ، نه اینکه برود گلستان مقنعه آماده بزرگسال بخرد به رویش هم نیاورد. اینگونه بود که یک تار موی سمیه هم دیده نمیشد و کلهاش گرد گرد بود. سمیه آنقدر سفید بود که لپهایش پر از مویرگهای صورتی بودند. لب هم که قرمز، اینقدر! بند انگشت. دستهای سمیه یک مقدار لرزان و نحیف بود و با اینکه ما هرگز دست او را نگرفتیم به نظرم میبایست یک کمی نمناک هم بوده باشد. سمیه صدا ازش در نمیآمد. این را لیترالی میگویم. صدا نمیداد! من تنها یک بار او را در حال لبخند و شوخی دیدم (فکر کنم با دو تا پاک کنی چیزی شوت یه ضرب رو میزی میزد) که آن بار هم برای اینکه بگوید نوبت من است یا سوختی، از اصوات ریز ته حلقی و بیشتر اشارههای نقلیِ دست استفاده میکرد. خندهاش هم که میگرفت دو دستش را سفت میچسباند روی دهانش که صدایش نیاید.
ناملایمتها از جایی شروع شد که به خاطر مقنعه تنگ و کلهی گردش، بچهها گفتند سمیه کچل است. کچل برای دختر هفت ساله یعنی یک چیزی در حد بیماری مقاربتی است برای این سنی که ما هستیم. هر کی به هر کی رسید گفت: عییی، میدانستی سمیه کچل است؟ و مثل آن فیلهای بدجنس سیرک در کارتون دامبو کونهایمان را به هم چسباندیم تا سمیه را به دایرهی خودمان مودارها راه ندهیم. بعد این حرفها بسط پیدا کرد که سمیه کثیف است. یک بار یک لک زردی جلوی مقنعهاش بود که دیگر وقتی نبود هم برای ما فرقی نمیکرد. او کثیف بود و حمام نمیکرد. چرک بود. ما از گل تمیزترها نمیتوانستیم حضورش را تحمل کنیم. رفته رفته فهمیدیم سمیه مریض هم هست و بو هم میدهد. سمیه اصلا بدترین اتفاقی بود که برای یک بچه بتواند بیفتد. و وقتی از کون به او کردن خسته شدیم شروع کردیم با بیرحمی وحشتناکی همه را به روی او آوردن. به او میگفتیم برو آنور. و طوری که ببیند به او اخ و پیف میکردیم و با دست نشانش میدادیم تا عذابش بدهیم. میخواستیم حتما اذیت شود، و فکر میکردیم اگر سمیه بمیرد هم اتفاق خوبی است چراکه این همه پلشتی و کثافت یک جا از بین میرود و ما هم کلاسی تمیز و منزه خواهیم داشت با دو هزار و نهصد و نود و نه، الی چهار هزار و نهصد و نود و نه نفر. و جا برای بقیه هم بازتر میشود.
ماجرا از تفریح سادیستیک زنگهای تفریح کم کم رسید به بحران. اینکه سمیه یک زامبی بود و باید از او حذر میکردیم آنقدر نهادینه شد که بچههایی که ناچار بودند در کلاس اطراف او بنشینند شروع کردند به مریض شدن. نحس شدن. میخواستند مدرسه نیایند و درسشان افت کرده بود. سر کلاس میزدند زیر گریه که خانم جای ما را تو رو خدا عوض کنید اما مطلقا هیچکس حاضر نبود جایش را با آنها عوض کند. و بالاخره بچههای کلاس به صدا در آمدند و یکی دو تا از پرروترها و سرزباندارترها که از همان شش سالگی خود را کاندیدای ریاست جمهوری میدیدند بلند بلند جلوی روی بچه به معلم گفتند که ما به این وضع اعتراض داریم و نمیتوانیم سمیه را تحمل کنیم.
معلممان همینطور هاج و واج نگاهمان کرد. و سعی کرد خونسردی خودش را حفظ کند. بعد رفت بیرون ناظممان را بیاورد. بیچاره او هم حتما بیست و یکی دو ساله بود و نمیدانست چکار کند با ماها. با ناظم آمدند تو. سکوت مرگباری همه جا را گرفته بود و فضا جدی و جالب شده بود. ناظم از سمیه خواست که از جایش بلند شود. سمیه بلند شد. ناظم پرسید: «خب. حالا به من بگویید دوستتان چه مشکلی دارد از نظر شما.»
همهمه افتاد و کسی چیزی نگفت. ناظم گفت: «سمیه جان بیا. بیای پای تخته بایست لطفا.»
سمیه رفت و آنجا ایستاد. دستهایش هم پشتش. از همان پشت دمب مقنعهاش را یک کمی پایین کشید تا چشمش ما قاتلانش را بهتر ببیند. ناظم گفت: «بگید دیگه! به من بگید سمیه که روبروی شما ایستاده از نظر شما چه مشکلی داره الان؟»
یکی از ريیسجمهورها گفت خانوم اجازه، مریضه. ناظم پرسید: «سمیه جان شما مریضی؟»
سمیه گفت نچ. خانوم ناظم گفت قشنگ حرف بزن دخترم، نچ یعنی چه؟ سمیه هم لبهایش را باز کرد و با یک صدای از ته چاه درآمدهی گرفته، مثل بچه گربه گفت: «نه»
دیگه؟ بچهها هم را نگاه کردند و سمیه را نگاه کردند و نمیدانستند چکار کنند. یکی دیگر که باز سرزباندار بود اما ترجیح میداد جانب آدم بزرگترها را هم داشته باشد اجازه گرفت و بلند شد و گفت:«خانم ببخشید چون سمیه مو ندارد و مقنعهاش کثیف است و دستاش همیشه کثیف است، بعضی از بچهها فکر میکنند که سمیه کچل و مریض است و بو میدهد. »
ناظم گفت:«شما هم همین فکر را میکنی؟»
دختره من من کرد که نمیدانیم خانم و نشست. ناظم رو کرد به سمیه و گفت. «دخترم، مقنعهت را در بیار یه لحظه.» نفسها در سینه حبس شده بود. سمیه هم خیلی بی عجله و آهسته مقنعهاش را از پشت کشید و از کشش آویزان کرد جلوی سینهاش . موهایش بور بود. نازک و نرم. با کش بسته بود پشت سرش. دنبالهی مقنعه را با دو مشتش گرفته بود و ما را نگاه میکرد. گردنش خیلی نازک بود و پوستش اینقدر لطیف و سفید بود که خط داشت مثل گردن نوزاد. آب دهانش را دو سه بار قورت داد. احتمالا خانوادهاش مذهبی بودند و مقنعه در آوردن در جای عمومی برایش کاری حساب میشد. اما او هم بدون آن طاقی تنگ بالای ابرو حالا داشت ما را تازه میدید انگار. چشمهایش به آن خنگی و نفهمی که ما همیشه فکر میکردیم نبود. دو دو میزد و ماها را تک تک و با تعجب نگاه میکرد. پیش سینهی مانتوی چین دارش بالا پایین میرفت از نفس نفس. قلبش حتما تند و تند میزد. مثل گنجشک.
ناظممان گفت: «به نظر من این دختر مثل دستهی گل میماند. به چشم من نه کثیف است نه مریض. خیلی هم خوشگل است.» بعد ماها را نگاه کرد و گفت باید خجالت بکشیم که دوستمان را اینطور اذیت کردیم و به او تهمت زدیم و دربارهاش به هم دروغ گفتیم. بعد به سمیه گفت که میتواند برود بنشیند.
سمیه رفت سرجایش و سرش را انداخت پایین. مثل قبل نبود که وقتی آزارش میدادیم خودش را به نفهمی بزند و بخندد و حرص ما را بیشتر در بیاورد. فهمیده بود داستان را. تا قبلش گه بودن ما را عمیقا به حساب شوخی کردنمان گذاشته بود و به دل نگرفته بود. فکر کرده بود دوستش داریم که میگوییم تو کچلی و میخندیم. برای این که سالم بود. فکرش جاهایی که مال ما میرفت نمیرفت. بیخود و بیجهت محبت داشت به ما گوسالهها.
خانوممان از ناظم تشکر کرد و ناظم رفت. بعد شروع کرد به درس دادن. و از آن روز ویروس گیر دادن به سمیه برای همیشه ریشهکن شد.
ما او را خیلی دقیق دیدیم. نگاهش کردیم. آنقدر که باید امروز چهرهاش بعد این همه سال یاد من بیاید.و چیزی که در این سن به یاد میآورم بینهایت دختربچهی زیبا و بانمکیست. اگر همان قدری بود و من این قدری بودم دوست داشتم بغلش کنم و فشارش بدهم ودماغم را بمالم به آن گردن نرم و نمناک و احتمالا خیلی خوشبو. اگر یک دختر آن شکلی داشتم خیلی دوستش داشتم و خیلی خوشحال بودم. حتی فکر میکنم سکوتش چقدر بزرگوارانه بود. هیچوقت مامانش را هم برای ما نیاورد. یک بزرگسال فکر خواهد کرد که چه بچهی با کاراکتری بود. و چه قوی بود که بایستد جلوی ما سه تا پنجهزار جفت چشم وحشی، موهایش را نشان بدهد تا ببخشیمش. بعد خجالت بکشیم. بعد درسی بگیریم از این داستان. یعنی اگر فرصتی بود من خیلی نیاز داشتم که اینها را به او بگویم. و تحسیناش کنم. نه فقط از روی وجداندرد. آن به کنار، واقعا به او بگویم به نظر من بچهی بسیار بزرگی بود.
میخواهم بدانم امروز، همان قدر که من و خیلیهای دیگر به یادش میآوریم، او هم تصویری فراموش نشدنی از آن اتفاق دارد؟ ممکن است یادش برود آن احساس را؟ در سنی که خوشگل بودن تنها حرف خوبی بود که عمه و خاله و دایی و عمو میتوانستند به آدم بزنند، و دامن پوشیدن اینقدر مهم بود، چطور توانست جلوی یک دنیا بچهی دیگر بایستد و در سکوت نگاه کند که به بگویند زشت و کثیف است. ما چه شکلی بودیم توی چشمهای بیتابش؟ چه شکلی هستیم؟
از دلش بیرون آمدیم هیچوقت، یا نه؟
عجب آسی رو کردی! من جدی جرات نمیکنم با اون خودِ بدجنس دبستانیم صادقانه و روراست مواجه شم. جدی جرات نمیکنم
خدا به سر شاهده همین دیروز دوستم داشت میگفت پس چرا لیلاخانوم دیگه نمینویسه؟ بعد با هم حسرت خوردیم
این نوشته ی شما واقعا تکونم داد، شاید به عنوان یه زن و دختربچه سابق فکر کنید بین پسرها همچین چیزی نیست، ولی به هر حال ما هم داشتیم، خود من ماجراهایی مثل این داشتم، هر دو طرف ماجرا هم بودم.
خب من همیشه (از همون وقتی که دبستان بودم) دلم میخواست بدونم این بچه دبستانیهایی که این جور شرورانه به آزار دیگری اهتمام میورزن آخرش چه طوری میشن.
حالا فهمیدم که ممکنه آدمای خیلی جالبی بشن بعضا 🙂
آدمهای جالبی ممکنه بشن اما یک بار گناهی رو دلشون هست که به این راحتی از شرش نمیتونن خلاص بشن. البته مقصر اصلی، اگر بشه کسی رو مقصر دونست، هم خودشون نیستن. اینها هم خودشون قربانی اون سیستم بد آموزشی و درگیر نشدن به موقع (زود هنگام) مسئولین مدرسه هستن.
من در مورد این نوشته شما باید بنویسم…حتما» بزودی.به فکر میندازه آدمو.
فرض بگیریم مادرش رو می آورد، به شما اعتراض می کرد، گریه می کرد، ماجرا رو با معلم در میان می گذاشت، در قضاوت الانت تاثیر نمی ذاشت؟ ارزش بودن سکوت دربرابر ظلم؟
در پشیمان بودن خودم تاثیر نمیگذاشت. اما در آن صورت میگفتم شاید دلش خنک شده باشد و با خودش حمل نکرده باشد این خاطره سنگین را. راحتتر بوده باشد. این که چیزی نگفت و تنهایی این را تجربه کرد اذیتم میکند. اتفاقا یک خاطره دیگر دارم در رابطه با همین چندشآور بودنِ «سو استفاده از مظلومیت» که آن یکی دیگر بود به اسم هدی که شاید نوشتم. 🙂
يادش نمي رود هيچ وقت…. از دلش هم بي رون نمي آيد… كاريش هم نمي شود كرد، مثل هزار و يك چيز ديگر كه نمي شود كاريشان كرد و عادلانه نيستند…
پیداش کن و عذر بخواه،
هرجور شده پیداش کن، رو فیس بوک یا هرجای دیگه،
اینو بهش مدیونی هم شما هم تک تک دوستات،
البته الان اگه بود می تونستم بفهمم،
بچه های الان با ماها خیلی فرق دارن،
ولی اون موقع ها تا این حد بدذاتی یه کم زیاد بوده فکر می کنم!
– اولین باره اومدم اینجا، و خدا می دونه چقدررررررررررر دوست داشتم نوشته های این وبلاگو. ولی این پست بدجور اذیتم کرد، خداییش از دستتون شاکی شدم شدید، چطور تونستید اینهمه بدجنس باشید تو اون سن؟؟؟ :))
اشک ریختم وقتی این رو خوندم خیلی شبیه حسایی بود که من تقریبا تجربه شون کردم به عنوان یه دختر بچه 6 ساله افغانی که هیچ درکی از تفاوتهای جغرافیای نداره ولی همیشه مثل همون دامبو بقیه پشتشون رو میکنن بهش….
خیلی خوب نوشته بودین
متاسفم..مطمئنا خیلی سخت بوده 😦
azizam … azizam ..azizam 😦
من سمیه ی داستان تو نیستم. اما سمیه ای بودم در مقیاس های خودم. در دبستان یکم. تو سن های بالاتر بدتر. راهنمایی اوجش بود. الان اگه اونهایی که سر به سرم میذاشتن بیان از اینها بگن غش غش میخندم میگم اسگل ها خب بچه بودیم. جمع کنید ! ولی خب مونده تو ذهنم. توی ذهن سمیه ی تو هم مونده. صددرصد
خشونت در تاروپود. هانکه مانند.
اگه فامیلشو یادته بگرد ببین تو فیس بوک نیست؟؟؟خبرشو به ما هم بده
یه وقتا چیز جالبی که میخونم برای خواهرم تعریف میکنم چون اون بجز کتاب حال خوندن هیچ نوشته بلندی رو نداره. شروع کردم به تعریف کردن به کله گرد و لکه زرد که رسیدم گفت نمیخواد بشنوه. گوشش رو هم حتی. بعد فک کردم ادامه بدم جذب میشه جیغ کشید گفت خودش یکی از همون بچه آزای کوچولو بوده دلش نمیخواد دیگه به اون دوران فکر کنه. قبلن یه بار گفته بود بچهها میتونن خیلی بی رحم و ترسناک باشن.