از ما و اسبابهای زحمت
بدست لیلا خانوم
چند سال پیش که جل و پلاسم را جمع کردم و رفتم خانهی خودم –یعنی در واقع از خانهی خودم در مجاورت خانهی پدری که دیگر پدری در آن نبود، رفتم به خانهخودم در مجاورت غریب و غربا که خوشبحتانه دیگر مادری هم در آن نبود–، بابام، برایم یک ماشین لباسشویی خرید، یک جاروبرقی، یک ماکروویو، و یک اجاق گاز چهارشعله سفید. باقی چیزها یا لوازم دست دوم خانوادهای فراموش شده بود که دیگر مورد احتیاج نبودند، و یا اینکه با افتخار زیادی آنها را خودم ریز ریز خریده بودم. اصولگرا بودنِ یبسگونهی من و پولدار نبودن پدرم، هر دو به یک اندازه باعث شدند من انسان مفتخری باشم به هر چیزی که میخرم. اولین خرید بزرگم یک کاناپهی ایکیا بود در بیست سالگی. شما فرض کن نماد سریر پادشاهی من. کوچکترینش توالتشور و زیرپایی و سطل آشغال کوچکی بود که در دستشویی یک وجبی من با هم ست بودند. من به ساختن معتقد بودم و حشر مغلوب نشدن بر این اعتقاد خود را حتی در خریدن یک قندان نمودار میکرد. در نفرتی که از بیدقتی به خانه و زندگی داشتم حتی خرید یک قندان، که با حوصله و دلیل انتخاب شده باشد برای من قدمی بود و مفهومی داشت. دستاوردی بود در دوباره ساختن.
در این بین، چیزی برای من خریدن معنی بزرگی داشت برای پدرم. همیشه ناراحت بود از چیزهایی که نمیتوانست برای ما بخرد. تا مدت زیادی صدایش از مخ من نمیرفت بیرون که عذاب وجدان موبایل نخریدن برای پ. را تا آخر عمر باید با خود حمل کند. من هم نوازشش میکردم که در آن دوران شقالقمر بود که پسری به سن پ. موبایل داشته باشد و این غصه ندارد. برایش گفتم در عوض تو به شکل بیمارواری برای او وسایل موسیقی و کامپیوتر میخریدی، که خوب همان وقت هم خارج بود از توانت. پدرم برای کسانی که با او بدرفتاری میکردند بیشتر خرید میکرد. زار و زندگیاش را کرد به نام مادرم، تا ماشین زیر پایش را حتی. آمپلیفایرهای پ. هم با بحرانهای روحی او هر روز به روزتر و خارجیتر میشدند. این طوری میخواست به آنها بگوید که در موردش اشتباه میکنند. میخواست بهشان بفهامند که دوستشان دارد اما آنها به او تهمت میزنند. در مسابقه مهربانی با زن و بچه کل انداخته بود. این وسط من وظیفهام میدانستم کل همهشان را بخوابانم. بهش گفتم من هر–گز–چی–زی–از–تو–نمی–گی–رم، اما بینهایت دوستت دارم. بینهایت و بی چشمداشت. تا آخر دنیا. روزی که توانستی برای من یک دویستوشش خریدی، من آن را روزی که به پیسی خوردی و خودم توانستم ماشین بخرم به تو پس دادم. من همه چیز را به تو پس میدهم. چون در این دنیا فقط تو را میخواهم. لخت و عور. تو پدر من نیستی چون پشتوانهای برای آیندهام ساختی یا نساختی، تو پدر من هستی چون سبیلت را و پشم سینهات را و شوت یه ضرب زدن با تو را هرگز نمیتوانم فراموش کنم. چون مهربانترین مرد عالم هستی. و رفتارهای شهیدنمایانهات به کنار، مظلومنماییات به کنار، شهید بودن و مظلوم بودن کار هر کسی نبود و تو آن یک نفری بودی که از عمر و زندگی خودت همیشه گذشتی و حرفت را نزدی و به همه عشق دادی. تو عزیز دل منی. جان منی. و به تو ثابت خواهم کرد میشود تو را بدون نفع بردن ازت هم دوست داشت.
رفتن من به اولین خانهی دوردستم رفتنی بود هم تلخ و غمناک، هم بسیار مفرح و رهایی بخش. حرکتی بود در ادامه جنبش خرید قندان. پ. رفته بود، پدرم از خانه دیپورت شده بود، من هم توی سوئیتی در همسایگی بودم. نمیدانم سر چی دعوا شد که مادرم رفت لباسهایی را که خانه او شسته بودم را خیس خیس آورد و پرت کرد توی راهرو، و گفت برو خدا را شکر کن که همین یک اتاق را بهت دادهام و پرتت نمیکنم بیرون، و من با صدایی لرزان و برای تنها بار در عمرم به او فحش دادم و گفتم گه میخورد اگر من را از خانهی پدرم، بابام، تنها جایی که در دنیا خانهی من است بیندازد بیرون، و تا دو سال او را ندیدم. من یک ماه بعد خانهای اجاره کردم، و در سکوت خبری از آنجا رفتم. از خانهی پدرم، بابام، تنها جایی که شاید خانهی من بود. همانطور که شرحش رفت، پس دادن، برای من حربهایست تا حرفم را بشنوند. و به منظور من فکر کنند.
احساس میکنم نود سال از آن دوره میگذرد. وقتی فهمیدم با کسی آشنا شدهام که با او ازدواج خواهم کرد با مادرم آشتی کردم. دلم نیامد داماددار شدن را نبیند. کلا دلم نیامد سرنوشتش اینقدر تلخ باشد. دینامیک هم عوض شد از آن سال. هر آنچه بگوید میگویم چشم. میگویم باشه قربانت بروم. لپت را بکشم. چکار کنم؟ عربی برقصم؟ چشم. قوا را جمع میکنم و در آن ناهاری که میروم پیششان به او میقبولانم که همه چیز گل و بلبل است و خانوادهای دوست داشتنی هستیم، تا در روزهای دیگر آرامش نسبی داشته باشم.
پدر دیپورت شدهام رفت برای خودش جهازی به غایت موقتی و بنجل دست و پا کرد. به این هوا که جدایی موقتی است. که بود. دو سال بعد برگشتند با هم. اجاق گاز بابام را دادند به خالهام که او هم بیشوهر شده بود. بعد خالهام سفید بخت شد و اجاقگاز را داد به مادرم ببرد بیندازد گوشه حیاط کارگاهش. بعد صاحبخانه شکایت کرد و گاز را بردند انداختند انباری مادربزرگم.
من هم، که مدتی بود ما شده بودم، زندگیام توسعه یافت. دو تا شدیم و آشیانه عشق ساختیم. یکی من و یکی او قندانها خریدیم و چیدیم دور و برمان با افتخار و بی نیاز. بابام غصه و غصه که برای تو هیچکار نکردم. گفتم پول همهاش را ازت میگیرم یک روز. حالا نیازی ندارم. و او همچنان کمی افسوس میخورَد و همچنان به تقدیم کردن تمام دسترنجش به مادر خوشگلم ادامه میدهد.
حالا رسیدهاند به طلاق از دوباره. از صد باره البته. صد بار در سی سال جدا شدند و من را و –لیترالی– برادرم را نفله کردند. عیب ندارد.
بابام از شهر رفته. مامانم رفته خانهای چسکی به شکل خانهی اول من. وسایل هم تکمیل. بماند که هی زنگ میزنم به بابام و از اینکه خود را زندانی کنار دریا کرده در حال دق کردنم. سوالات زیادی دارم و نمیفهممهای بسیاری از جنس «نمیفهممی» که پدر مشهور آقای میلان کوندرا در اواخر عمرش تنها همان را میگفت. نمیفهمم که پدرم که جانش ازش دررفت در این دعواهای اخیر و به قهقهرای توهین کشیده شد و هزار موضوع دیگر، بالا سر بنا و نجار و حمال ایستاد و تمام خانهی مادرم را چید و همه چیز برایش خرید و همه کارش را کرد تا او استراحت کند و تنها بعد از این که خیالش راحت شد گذاشت رفت. رابطهی عارفانهی من و بابام هم علیرغم اینکه ضعفش را جلوی مادرم هرگز نفهمیدم روز به روز اشکال جدیدی به خود میگیرد. حالا به اس.ام.اس رسیده این رابطه. هر روز یک شعر کوچک برایم میگوید. با محتوای این که دختر زیبایی داشتن که به او فکر کنی تنها ارزش جهان است، زیبایی آنجاست که یاد من باشد، و الخ. من تصورش میکنم در خانهای ساکت، جایی که بنی بشری را تا روزها نمیبیند، که عینک میزند و به سختی اس.ام.اس تایپ میکند برای تنها دخترش. زخم معده و میگرن یک ریشهای دارند بالاخره در مورد آدمی که من باشم.
روز اسباب کشی این یکی به آپارتمان و آن یکی به شمال، زنگ زدند به من. مادرم البته. تند و تند گفت که ما وانت گرفتهایم و تو باید یک کاری بکنی، تو باید گاز خودت را که چهار شعله است بفرستی برای من که آشپزخانهام جایش کم است و در عوض آن گاز نو و خوب ما را بگیری که در انباری مامانی است، آن گاز شش شعله است و مناسبتر است برای تو، اتفاقا شما که آشپزی میکنید این یکی فرش جوجه کباب کن دارد که میچرخد، حالا درست که ایرانی است ولی الحق والانصاف عالی است، عالی، برای تو بهتر شد، فقط چون خیلی وقت است کار نکرده خیلی کثیف است، یک دستی به سر و گوشش بکش و حالش را ببر که خیلی خوش شانس بودی.
بله خب ما همیشه آشپزی میکنیم. و با ورود ع. به زندگیام استفاده از فر هم معنی تازهای یافته. ع. عاشق فر است. ولش کنی قرمهسبزی را هم توی فر درست میکند. عاشق این است وسط درسش بلند شود یک گوشتی، ماهیای، چیزی را سیر و آبلیمو بزند، سبزی خشک بزند، روغن زیتون بریزد بگذارد توی فر. از خوشی میمیرد. هر وقت میگوید عزیزم من برایت آشپزی میکنم یعنی وقت آن رسیده که برود با فرش لاسش را بزند حال دنیا را ببرد.
گازم را بردند. گاز شش شعله را آوردند. اسنوا بودند ایشان. نه تنها غبار ایام روی سطوح چربش بدل به رسوب چرک شده بود، و نه تنها شیرِ سر رفته ریخته بود لای دو جدار شیشهی فِرَش، بلکه دور و بر شعلههایش هنوز برنج سوخته بود. لای سوراخهای جا شعلهای چربی و کثافت. تمیز کردنش از صبح طول کشید تا عصر.
قهوهجوش یک نفرهی من روی شعله کوچکش جا نمیشود، کج میایستد. یک بار هم قهوه داغ افتاد رویم به همین مناسبت. دو تا از شش شعلهاش روشن نمیشوند. زنگ زدم مامان. گفت بدهی یک سرویس بکنند ردیف ردیف میشود. چدن گرد روی یکی از شعلهها هم گم شده. قابهای زیر قابلمهایش سنگینند و پوست من کنده است وقت شستنشان. اشارهی ریز و معصومانهای که به مادرم کردم تنها این بود که: هنوز اون طور که باید به دلم نچسبیده.
این طوریست که هر روز زنگ میزند: نان سنگک خریدهام برایت بیا ببر. چرا زحمت کشیدی آخر؟ ممنون. لوبیا و پیاز داغ سرخ کردم گذاشتم پیش سرایدارتان. واقعا شرمنده کردی بابا، زحمت شد. پیاز داغ را استفاده میکنی اصلا؟ آره به خدا ولی کمتر استفاده میکنم. چرا کمتر استفاده میکنی؟ باید زیاد پیازداغ بریزی توی غذا. چشم. چیزی احتیاج نداری؟ نمیخواهی به من سر بزنی؟ چرا، شبکار هستم، صبح میایم خانه ۵ بعدازظهر میروم، اولین فرصت میآیم میبینمت. یادت هست اصلا مادری هم داری؟ بعله بعله، معلوم است، حق با توست، کوتاهی از من است. چشم.
وسط قربان صدقهاش رفتن با مشت کوبیدم توی سرم. دیدم شوهرم با وحشت و حیرت نگاهم میکند.
دیشب زودتر آمدم خانه. که خوب باز خیلی دیر بود. ع. خوابیده بود و همه چراغها خاموش بودند. نوک پا نوک پا سر و صورت شستم و لباس خواب پوشیدم و خزیدم زیر پتو. نیمه خواب چرخید و بغلم کرد. گردن و سینهاش را بوسیدم. با پچپج گفتم:«خوبی؟ روزت خوب بود؟» گفت آره. گفتم:«شام چی خوردی؟» گفت ماهی. گفتم به به. خوش به حالت. سکوت شد. پلکهام داشت سنگین میشد که گفت:«فر خرابه.»
گفتم شعلهاش دستیاست. خودکار نیست. بلد نبودی حتما. گفت نه. گفت روشناش کرده به سختی و ماهیاش را گذاشته، و فر بعد از ده دقیقه خاموش شده. او هم ماهی نیمپزش را درآورده و سرخ کرده.
قلبم سوراخ شد. سوراخ واقعی. نتوانستم خودم را کنترل کنم. گفتم:« فکر نمیکنی نباید گازم را ازم میگرفتند»
گفت این طوری نگو. حق با توست. بهش فکر نکن. خودمان یکی میخریم.
گفتم:«نه. فکر نمیکنی نباید گاز من را ازم میگرفتند و گاز چرب خانههای بدبختی و نفرتشان را میدادند به من؟»
گفت میفهمم. حق با توست. گفتم:«فکر نمیکنند من از وسایل آنها متنفرم؟« چیزی نگفت. گفتم:« همه از ننه باباشان طلب دارند. من نداشتم. من چی خواستم؟ من دوست داشتم گاز خودم را.» باز هم چیزی نگفت. گفتم:«گازم را بابام برایم خریده بود. بابام. بابام برایم یک جارو برقی خرید، یک ماکروویو و یک گاز. این گاز مال او نبود. همه چیز مال او بود جز این سه تا. این گاز را بابام فقط برای من خرید. چرا نتوانست از من نگیردش؟»
«تو میدانی یعنی چی، که بابات آرزو داشته باشد چیزی برایت بخرد، و نتواند؟»
«تو میدانی که دل من سوراخ سوراخ است از یک عمر جای خالی بابام؟»
«تو میدانی که دل من سوراخ سوراخ است از یک عمر جای خالی بابام؟»
:*** لیلا
:*
نه.. نبايد گازت رو ازت مى گرفتن.. خيلى چيزا نبايد اتفاق بيفتن، ولى گاهى آدم نگاه مى كنه مى بينه علارغم همه ى اينا جاى خوبى ايستاده، مهم اينه.
حالی بردیم از پستتان. دم شما گرم !
خوب، زیبا، صادقانه و چقدر شبیهِ زندگی…
همه جا را بستهام این روزها. اینجا را میخوانم ولی هنوز. دلام گرفت. دوست داشتم توی آن حلقه آنلاین لعنتی میبودم و برات اسمایلی میفرستادم از دور. این شعر را امشب خوانده بودم قبل از اینکه نوشته تو را بخوانم. فکر کردم تو هم باید بخوانی:
http://www.artofeurope.com/larkin/lar2.htm
بغل سفت
ساختن آشیانه و خرید قندانها به کنار، ساختن خودت در میان این همه سختی… سر فرود می آورم به احترامت بانو…
همان که س گفت…
من تازه عضو این مجموعه شده ام و پست هایت را از آخر به اول خواندم تا رسیدم به این نوشته. تا اینجا مجذوب قلم و شیوه ی نگاهت شده بودم. از این نوشته به بعد به مجذوب شخصیتت…من هم سر فرود می آورم به احترامت بانو…
خانم عزیز ، هزار بار این پست رو خواندم و اشک ریختم . در من هم جای خیلی چیزها سوراخ است اما بزرگترین سوراخ زندگی من بچه است . مادرم جرات بچه دار شدن من را سوراخ کرد. خوشحالم که یادم هست توی پست های قبلت خوندم که دوست داری بچه داشته باشی. من با اینکه عاشق مرد م هستم نمی توانم نمی خواهم مادر باشم . هیچ موجودی خطرناک تر از مادر نیست برایم . وقتی می دانم تا کجا قدرت دارد ویرانت کند تا کجا آسیب پزیری در برابرش و حتی گاهی محبت هایش چه قدر سوراخ کننده است .
با مهر و احترام بسیار
خیلی زیبا بود خیلی…متن رو دوست داشتم…عالی بود…تصویر سازی ها…و هارمونی ها…
آمدم چیزهایی برایت بنویسم…شاید روزی نوشتم.
نوشته های طولانی را اگر بخواهی بخوانی باید مثل کباب کوبیده باشند که به سیخ دلت بچسبند و وا نروند. کباب خوبی بود و دلم را حسابی سوراخ کرد
لیلا جان به یک جاهایی از نوشته که رسیدم حس کردم دارم قسمتهایی از زندگی خودم را میخوانم… عالی بود/ عالی
خواهش می کنم بیشتر بنویس
ز پیاده رو به اینجا رسیدم.قلبم مچاله شد.
آخ…
بابایم…
استادا…
عالی بود این نوشته. بسیار زیبا مینویسی. دلیلش فقط قلمت نیست. دلیلش شخصیت زیباییه که داری.
عالی بود.باورت میشه الان حدود چهارساعته که دارم فقط پست ها تو می خونم.از» درآمد ناقصی برآنچه حس کردیم …»هم خیلی خوشم اومد.حرف دل خیلی از ماها رو روان وگیرا به روی کاغذ میاری.موفق باشی وسلامت