ستون و سیندرلا

بدست لیلا خانوم


سال اول دبیرستان بودیم و دوست شماره ی یک، هنرجوی خانه ی کاریکاتور بود. ردیف آخر کلاس که می نشستیم او یواشکی نقاشی می کرد و من یواشکی خاطره می نوشتم. هر قصه ای که آن روزها تعریف می کرد درباره ی اعضای آنجا بود. فکر و ذکرش مداد رنگی هایش بودند و پسری که آنجا عاشق او شده بود و رقابت کارتونی شان با هم. غصه هایش دستگیر شدن معلم اش بود که کاریکاتور سیاسی چاپ می کرد و ابراز محبتش کارت های کوچک نقاشی شده ای که یواشکی می گذاشتشان توی کوله پشتی من، و قرارمان این بود که من هیچوقت به رویم نیاورم که آنها را دریافت کرده ام.
روزی که چند تا از دوستانش نمایشگاه داشتند، من را با خودش برد. برد که پسره را نشانم بدهد و قصر دو طبقه ی همه ی اهدافش را… بین راهرو ها گشتم و به نقاشی ها نگاه کردم. خوشحال بودم از اینکه کارتون هایی که من دوست داشتم، کار همان پسری بود که دوست شماره ی یک من را دوست داشت.
امروز اما هچکدام را به یاد ندارم. تنها تصویری که یادم مانده، کارتونی بود که در آن یک قوچ بانمک، در حالی که دو قلب قرمز جای تخم چشمهایش را گرفته بودند، ستون سفید رنگی را محکم در آغوش گرفته بود. چرا که سر ستونهایش شبیه شاخ های او بودند و او خیال می کرد جفتش را پیدا کرده است.
یادم هست که دوست شماره ی یک خودش را رساند پشت سرم و زیر لب گفت:» ایشش… کار فلانیه… ایده های آشغال و تکراری…»

* * *

وقت اسباب کشی، غیر از آن دسته از اثاث که جزء لاینفک زندگی بزرگسالانه اند و همه در این چهار سال اخیر اسقلال نسبی ام تهیه شده بودند، تنها دو کارتن مقوایی کوچک بودند که پایین کشیدنشان از بالای گنجه، معنی ترک کردن حقیقی خانه ی پدریم را می داد. یک کارتن سرخابی رنگ و یک کارتن میوه، اولی حاوی عروسک هایی که برایم مهم بود به کسی نبخشم شان، و دومی حاوی کتاب داستان های خط خطی شده ی آلمانی زبانم، که تنها تصاویر باقی مانده ام هستند، از جهان کودکانه ی من با رنگ ها و قصه ها و زبان غریبه اش.
گمان نکنم هیچوقت آن صبحی را فراموش کنم، که نشسته روی سرامیک سفید رنگ خانه ی جدیدی که هنوز فرش نداشت، از بین انبوه کارتن های باز نشده، اولین «باربی» زندگی ام را بیرون آوردم، و روی دامن پر ستاره اش دست کشیدم. به یاد شبی که هنوز سه سال هم نداشتم و مادرم – دختر جوانی که آن روزها بزرگ ترین شادی اش در اولین روزهای مهاجرت، هدیه دادن عروسکی به بچه ی دو ساله اش بود- آن را توی دستهایم گذاشت و چراغ اتاق را خاموش کرد. و من که مغز خردسالم هنوز چیزی عجیب تر از ستاره های ریز شب نما نمی شناخت با دهان باز به این «جادو» خیره شده بودم؛ زن زیبا و صورتی پوشی که تمام وجودش در دستهای من می درخشید… و صدای مادرم که در گوشم می گفت:» نگاش کن آفرودیت… سیندرلا.»

* * *

ترک کردن برایم ساده شده، اما خداحافظی هنوز سخت است. ترجیح می دهم چیزها یا کسانی که مقدر به ترکشان هستم، در لحظه ی بی اهمیتی ناپدید شوند. یک روز دیگر خبری ازشان نباشد. یک روز فراموشم کنند یا فراموششان کنم. دلم نمی خواهد صاف و مستقیم به چشمهای عادت هایم خیره شوم و صدای خودم را بشنوم که بهشان می گویم:» این، لحظه ی پایان یافتن اشتراک من و توست، و خداحافظی با جهانی که در غیاب من و تو وجود ندارد.»
حقایق تلخ، وقتی به کلام در می آیند صبوری من را نابود می کنند.
به همین خاطر وقتی برای بار آخر، در سوئیتی که چهار سال در آن زندگی می کردم را بستم، به طبقه های چوبی ای که دوستم برای آشپزخانه ام ساخت نگاه نکردم. به این فکر نکردم که سال ها پیش، همین اتاق جایی بود که نیمه شبها، با برادرم توی رختخواب پچ پچه می کردیم، و چشممان تا یک لحظه قبل از خواب به پوستری از یک هواپیما دوخته بود، تا خواب ببینیم که توی آن هستیم، سر این که کداممان کنار پنجره بنشیند دعوا می کنیم، و پیاده که می شویم «گیزلا» و «فرِد» می آیند دنبالمان، و دو ساعت می رانیم تا به ده برسیم، به مسافرخانه ای که بارها توی راهروهایش بازی کرده بودیم… عصرها می رویم سراغ اسب ها، یا دیدن خانم داروخانه چی که وقتی بچه ها را می دید بهشان آب نبات می داد…
هر چه می شد جا گذاشت را جا گذاشتم.
خانه ای که مدت ها بود صدای موسیقی پدرم در آن نمی پیچید، شکل خانه ای که روزی مادرم برای چیدنش سلیقه به خرج می داد نبود، و در غیاب مردهایش بین دو زنی شقه شده بود که طولانی ترین راه برایشان فاصله ی این سمت آن خانه بود با آن سمتش.
منتظر کارگرها بودم برای حمل آخرین بسته ها، که زن همسایه در خانه اش را باز کرد؛ خانم مسن و آراسته ای که هر بار می دیدمش بابت صدای موسیقی ام که تا صبح بلند بود از او عذر می خواستم و او با خنده می گفت که اگر آن صدا را نشنود نگرانم می شود. گفت:» داری از اینجا می ری؟»
بعد زد زیر گریه و در خانه اش را بست. چند دقیقه بعد باز آمد و گفت:» می خوای یه نسکافه برات بیارم؟»
فهمیدم این هم یکی از آن لحظه های یگانه و ساده ایست که تمام عمر دنبالشان می گردیم و من آدمش نیستم که به کلام، وداعم را با این همدلی اعلام کنم.
به او گفتم که «کامل» نمی روم. گفتم که مادرم هنوز اینجاست و من هم بیشتر اوقات می آیم پیشش. گفتم که در اصل، نرفته ام.
حالا دیگر می داند که نتوانستم.

* * *

همه چیز نو شد بی این که کسی شریک این تحول باشد. اگر خوشبین باشم خواهم گفت که این صد در صد انتخاب من بود. روراست ترش این است که آدم ها را هم – تعداد زیادی از همان معدود کسانی که دایره ی کهکشانم را تشکیل می دادند- بر حسب ظرفیت «شریک شدنشان» پشت سر گذاشتم.
با خودم گفتم، کسی را که توانش را نداری همپای خود بیاوری جا بگذار. خودخواهانه دورش بریز. بار نیازها و دلتنگی هایت را کم کن. همه همین کار را می کنند. کسانی را همراه داشته باش که خودشان پا به پا می آیند، بدون این که تو برده باشیشان.
چطور می توانم؟ یک شب که خواب دهات آلمانی سال های کودکی ام را دیدم (خوابی تکراری که اتفاقات واحدی در آن می افتد و هر بار بعد از بیداری کلی برایش گریه می کنم) نیمه شب از خواب پریدم و فهمیدم برای آدمی مثل من وابستگی بیش از حد به خاطرات و رنگ و بوی گذشته مضحک و ناممکن است. فهمیدم تمام آرزو هایی که برای آینده ام دارم، در جهت چیزهاییست که در گذشته از دست دادم. در جهت اتفاق هایی که نیفتاد، و دوست داشتم که بیفتد. در جهت روتوش کردن عکسی که از هر چیز در ذهن دارم.
یکی از آن ها آرزوی مادر شدن است. تا تابلوی دفرمه شده ی مادر را توی دلم مرمت کنم.
آن شب بود که فهمیدم گذشته ام به دردم نمی خورد. به درد هیچ کس که از این به بعد پا به زندگیم بگذارد هم همین طور. فهمیدم که بچه ای به دنیا خواهم آورد که برادرم را نمی شناسد، و آلمانی نمی فهمد. و روزی که او را به دیدن «گیزلا» ببرم حوصله اش از ده ساکت و آن اسب ها سر می رود.
فهمیدم که همه چیز نو شده و باید هم این طور باشد.

* * *

منکر این نیستم که نیاز به خاطره دارم. نیاز به نخی که سر انگشتم بپیچم، تا ناگهان حس نکنم گم شده ام، و در چشیدن این طعم ها این قدر تنها هستم.
امروز تلفن زدم به آلمان. به زنی که بیست و پنج سال است آرزویش این بوده که کاش مادر من بود. تنها کسی که مشوش می شدم از این که فکر کنم شماره ی جدیدم را ندارد. گفت:» کی می آیی؟ سه سال از آخرین باری که سر زدی گذشت.»
آن سه سالِ غم انگیز از جلوی چشمم رد شد. نگفتم که سه سال نه و چهار سال. گفتم امسال، شهریور اگر بشود. پدر و مادرم بعد از مرگ پسری که در آن ده به دنیا آوردند، تصمیم ندارند هیچوقت به آنجا برگردند. و با این که دو بارِ آخر را تنها رفتم، گیزلا همیشه می ترسد که روزی دیگر مرا نبیند. گفت:» توی اون خونه تنهایی؟ یا با مردی رفتی؟»
گفتم که تنها هستم. پرسید، داستان عشق و عاشقیت به کجا رسید؟ خودم را زدم به نشنیدن. نمی خواستم در خانه ی جدیدم جمله ای را بگویم که سه سال تکرارش می کردم. جمله ی تکراری ابراز سر در گمی. یا جمله ی تکراری «تمام شد».
عکسی را قاب کردم و روی کتابخانه گذاشتم، از مادر و پدر و برادرم؛ زن و مرد جوانی با پسر ده ساله شان. می خواهم این تصویر من باشد از خانواده ای که فقط خودم یادم هست که روزی وجود داشت.
شبش رفتم توی بالکن. ستاره ها را نگاه کردم و زیر لب گفتم:» آفرودیت، نگاه کن… سیندرلا.»
و به دوست شماره یک فکر کردم که حالا او هم آلمان است. به این فکر کردم که کی شروع می کند دنبالم بگردد. فکر کردم شهریور او را هم شاید ببینم. یاد تصویر آن قوچ کارتونی افتادم با معشوق ستونی اش. یاد ایده هایی که برای آدم های «حسابی» آشغال و تکراریست. و همین آشغال و تکراری بودنشان می شود شناسه ی ماندگاریشان بعد از سال ها در ذهن گرفتاری مثل ذهن من.
در لحظه ای کاملاً «نو» و تجربه نشده به این فکر کردم که ما هر دو همان قوچ بودیم. نه فقط من و او، آدم های دنیاهای موازی مان… قوچ و بز و گوزن و گوسفند. با پوست و استخوان واحد، با بافت های متفاوت، شاخ های جور واجوری که به هم گیر می کردند. در لحظه ی نو و خالی شروع روزگاری جدید، در خانه ای که دیوارهایش هنوز زیادی سفیدند، دلم آن وجود ساده و محکمی را خواست که همان باری را روی سرش حمل می کرد که من حمل می کردم. همان شاخ های پیچ خورده… حتی اگر «ستون» بود… چه بهتر که «ستون» بود.